کامیارکامیار، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

کوچولوی عزیز من

خاطره زایمان

ساعت ١٥/٧ بیمارستان بودیم و بابایی کارای پذیرش رو انجام دادو بعد از خداحافظی با بابایی با یکی از پرسنل بیمارستان که اومده بود پایین دنبالم راهی بخش زنان و زایمان شدیم دکتر شب تو مطب گفت که بعد از معاینه و بستری شدن، آمپول فشار میزنه و تا ٢٤ ساعت صبر میکنه اگه به صورت طبیعی شد که هیچ در غیر این صورت عمل سزارین انجام میده من از زایمان طبیعی میترسیدم و همین استرسم رو زیاد میکرد، اما مثل اینکه بازم شما به کمکم اومدی!! بعد از اینکه تو بخش هم کارای اولیه انجام شد و سرم بهم وصل کردن مامایی که مسئول بود نوار قلب شما رو که گرفت گفت اصلا خوب نیست و باید حتما دکتر بیاد دکترت هم که اومد گفت نمیشه صبر کرد وباید سزارین بشی و سریع منو برا عمل آماده ک...
13 مرداد 1391

وای!!!! چه زود داری دندون دار میشی پسملی

در پی حادثه تلخ که اتفاق افتاد مامان فهمید که شما داری دندون در میاری!!!!!!! شوهر عمه بتول ٩ خرداد تصادف کرد و فوت کرد، بعد از مراسم هفت آقا مظفر که از بم برگشتیم مامان فاطمه قرار شد چند روزی بیشتر پیش عمه بمونه، ٣ روزی رو هم مامان جمیله اومد خونمون پیش شما و چون تازه از مکه اومده بودن با بابا حاجی رفتن ندوشن، این شد که شما رو مجبور شدم بذارم مهد،‌روز اول که بردمت مهد(یکشنبه، ٢١ خرداد مهد شاپرکها) تا خاله شکوفه بغلت کرد گفت وای این پسر داره دندون در میاره خوب که نگاه کردیم دیدیم ٢تا دندونای جلوت پایین سر زده،‌ پسری شما تازه آخر ٤ ماهگی هستی و خیلی زود داری دندون در میاری !! ماشا... تو همه چی عجله داری از ٣ ماهگی داری غلت میزن...
13 مرداد 1391

اتفاقات مهم تا دو ماهگی

الان که دارم برات مینویسم شما دو ماهه هستی شنبه ٢٦ فروردین با مامان جمیله رفتیم پایگاه بهداشتی شهید صدوقی و واکسن دو ماهگیتو زدی از زمانی که شما اومدی من وقت نکردم بیام سایت، برای همین تصمیم گرفتم اتفاقات مهمی که تا الان بوده رو خلاصه اینجا برات بنویسم عزیزم ایشالله در اولین فرصت هم عکسای خودت و اتاقت رو اینجا میذارم عزیزم تا حالا که شما پسر خیلی خوبی بودی بند نافت روز ٦ افتاد و ١٥ روزه که بودی ختنه شدی و اون هم بعد ٦روز افتاد،اولین بارم بعد اینکه بندنافت افتاد با مامان جمیله رفتی حموم،شما ١٠ روزه بودی که رفتیم ندوشن خونه بابا حاجی و مامان جمیله یعنی خونه ای که مامانت اونجا بزرگ شده، این عید هم اولین عید شما یود که بازم ما ن...
28 فروردين 1391

انتخاب اسم

از چند ماه قبل تولدت دنبال یه اسم قشنگ و تک برای شما بودیم هر کسی هم یه پیشنهادی میداد ما یه محدودیتی که تو انتخاب اسم شما داشتیم این بود که بابایی شما به علم جفر و علوم غریبه معتقده و دوست داشت که اسم شما بر اون اساس باشه، خلاصه بین اسامی که انتخاب کرده بودیم  اسم کامیارو هر دومون پسندیدیم و شناسنامت رو بابایی کامیار گرفت ایشا.. که بزرگ شدی خودتم از این اسم خوشت بیاد عزیزدلم 
20 فروردين 1391

آخرین لحظات

دکتر تا ٢٣ بهمن بهمون وقت داده بود و من این روزای آخر رو با استرس کامل گذروندم دکتر غفورزاده دکترت بود و گفته بود اگه خبری نشد عصر٢٣ یکشنبه بریم مطبش راستی تا یادم نرفته بگم که دایی مهرداد تولدش ٢٥ بهمنه و خیلی دوست داشت که شما هم تا اون روز صبر کنی، خلاصه شما هم انگار  داشتی با دایی همراهی میکردی. عصر ٢٣ بهمن ساعت ٨ با بابایی عازم مطب دکتر شدیم دکتر بعد از معاینه گفت که ساعت ٧ صبح فردا بیمارستان باشیم من و بابایی با کلی تحقیق بیمارستان دکتر مجیبیان رو برای تولد شما انتخاب کرده بودیم دکتر هم نامه رو بهمون داد و سفارش کرد که حتما همین ساعت اونجا باشیم و دیر نریم. شب خیلی سختی بود و من اصلا نتونستم اون شب بخوابم حرفا...
3 فروردين 1391

اولین سلام

امروز دوشنبه ١٧ بهمن ماه ١٣٩٠ هست که دارم برای تو و به خاطر تو مینویسم بیصبرانه منتظر اومدنت هستم تو هفته ٤٠ و آخرین روزای انتظار ایشا... به امید خدا تا چند روز دیگه صحیح و سلامت میبینمت
17 بهمن 1390
1