آخرین لحظات
دکتر تا ٢٣ بهمن بهمون وقت داده بود و من این روزای آخر رو با استرس کامل گذروندم دکتر غفورزاده دکترت بود و گفته بود اگه خبری نشد عصر٢٣ یکشنبه بریم مطبش راستی تا یادم نرفته بگم که دایی مهرداد تولدش ٢٥ بهمنه و خیلی دوست داشت که شما هم تا اون روز صبر کنی، خلاصه شما هم انگار داشتی با دایی همراهی میکردی.
عصر ٢٣ بهمن ساعت ٨ با بابایی عازم مطب دکتر شدیم دکتر بعد از معاینه گفت که ساعت ٧ صبح فردا بیمارستان باشیم من و بابایی با کلی تحقیق بیمارستان دکتر مجیبیان رو برای تولد شما انتخاب کرده بودیم دکتر هم نامه رو بهمون داد و سفارش کرد که حتما همین ساعت اونجا باشیم و دیر نریم. شب خیلی سختی بود و من اصلا نتونستم اون شب بخوابم حرفا و دلداریهای بابایی هم از استرسم کم نکرد با کلی دعا و ..اون شب گذشت ساعت ٦بابایی رو بیدار کردم بعد از اینکه یه سری وسایل مورد نیازو برداشتم بابایی منو از زیر آینه قرآن رد کرد و روانه بیمارستان شدیم.